جمهوری



شاهرخ احمدزاده

 

خاتون جان سلام
شب پاییزیت بخیر
بی خبر از من روزگارت چون می گذرد؟ پاییزت سونات عاشقانه ای است ؟
جواب نامه فدای تار مویت به خوابم بیا، لا اقل از دور ببینمت همین که مطمئن باشم به فکرم هستی جراحت دل این سردار شکسته خورده را کفایت است.
راستی گفته بودم گیس بباف و لج کردی برایم نوشتی مو پریشان دوست داشتی
ای فدای هر تار در رقصش در این شب های کج خلق مریض پرستار تخت کدام بخت بلندی
ببخش مرا که بلد نبودم تو را داشته باشم. داشتم مزه مزه می‌کردم شیرینی‌اسم و شهد یادت را و از لحظه‌ها حظ می‌بردم،
که تو خواستی جام را سر بکشم. و من مردد ماندم، لکنت زبان گرفتم، حرف در گلویم خشکید. نتوانستم خیلی حرف‌ها را برایت بگویم. حرف‌هایی که روی دلم سنگینی می‌کرد. شاید هم می‌شد نگفت و ماند، ماند و صبر کرد؛ می‌بایست رِندی به خرج می‌دادم، ولی من آدم فرصت شناسی نیستم. نخواستی بندت شوم. نازشستت بند بند سردار قفقازی را با تلخی کلامت شکستی
خاتون جان، من از اول کوله‌بارم سبک بود ودست زمختم دست دشنه و شمشیر را گرفته بود تا نازک انگشتان بانوی نجیب که سنگین ترین کارشان رقص روی کلاویه های پیانوی قدیمی چهارگوش در سراسری ارباب بود . روی آن را نداشتم که قدمی جلو بگذارم ، سرداری مغرور و مغموم بودم ، خیلی از حرف ها را نگفتم من جز رجز برای قشون یاغیان کلامی در قفای زبان نداشتم و تو مردی به غایت حراف شیرین گو دوست داشتی ، . بعضی حرف‌ها گفتنی نیستند.
راستی آن زمستان را یادت هست؟ پاسبخش عمارت پدرت بودم ، دست‌هایم بر قبضه سلاح بی‌حس شدند در سرما، در مراقبت از تو، اما نگفتم. فقط نگاهت کردم. چه حرفی می‌ماند برای من وقتی تو می‌خندی.
دوری از تو و طولانی شدن نبرد سردار را عذاب می دهد بی حد کم طاقت شدم سربازان دسته همراه من نیز از بی قراری ام خبر دارند اما نمی دانند غمم چیست .
این روزها غمم گرفته که نمی‌بینمت، که دورم ؛ و بدتر اینکه می‌ترسم ندیدنت بیشتر از این‌ها به درازا بکشد. غم دوری از تو به کنار، غصه‌ام این است که لبخندت برای کسی دیگری‌شود.
این فکرها آشوبم می‌کند. اما راستش هنوز نمی‌دانم چه حجمی از قلبت را پر کرده‌ام، خبر ندارم در دلت چقدر پررنگم. کاش برایم تعریف کنی، بگویی وقتی مووان پاییز موتسارت را می نوازی،‌ به من فکر می‌کنی؟
اگر می دانستم جوابت باب دل جنگجوی خسته از نبرد هست ،هر چه بادا باد از ادامه نبرد منصرف می شدم با شوق به دیدارت می آمدم.
نامه به درازا کشید این سطور باب حوصله تو نیست به یاد من پیانو بنواز تا پاییزت آرام گذرد . روزهای خوبی در راه است بانو .

امانت دست خدای نگه دار خاتون ها سپردمت

#موسیقی_نوشت

عمر اکرم نوازنده پیانو و آهنگساز افغانی الاصل آمریکایی است که در سال ۲۰۱۳ اولین افغانی و فارسی زبان برنده جایزه جهانی گرمی شد .
پدر وی از دیپلمات‌های کشور افغانستان در سازمان ملل متحد بود.
عمر اکرم، شش ساله بود که پیانو را نزد یکی از استادان موسیقی در پراگ، مرکز جمهوری چک آموخت. این استاد عمر را با آثار موسیقیدانان بزرگ جهان مثل، باخ، بتهوون، موتسارت چایکوفسکی و دیگر بزرگان موسیقی آشنا ساخت
قطعه زیبا  "رقص بادهای پاییزی" ساخته این اهنگساز افغان با داستان موسیقی در سطور بالا را تقدیم وجود پرمهر همراهان صمیمی کانال #آینا_نیوز می کنم.

 


خاتون سلام

ملالی نیست جز سوز سرمای آذرماه که انگار تمامی ندارد

همیشه از بادهای  آذرماه می ترسم انگار برای تاراج رجز می خوانند و سوار اسبان چموش خود می تازند.

صبح ها به عادت دیرین هرچقدر نرم تر به این آسمان پاییز سلام می دهم شب ها بیشتر از درد جراحت به خود می پیچم

این  شب های پاییز هم که تو نیستی

ندیمه پاییز هم حرف حالیش نمی شود من هم تا حدی به اشاره اصرار  بر صبر می کنم.

 

ما نجیب زادگان قفقازیم یاد گرفته ایم با درد کنار بیاییم ،اجداد ما در گذر روزگار گرم و  این سوز آذر را هم دوام بیاوریم .

اما می ترسم .

بی تعارف بانو  ، این روزها جنگجوی ترسویی شده ام  از همه چیز می ترسم  بخصوص از زوزه باد انگار حرامی اند .

بی پرده بگویم  از تو هم می ترسم خاتون

می ترسم تاب زخم های این جنگجوی خسته را نداشته باشی.

از سرنوشت می ترسم  در نامه قبلی برایت نوشتم از مرگ  بیشتر می ترسم

من این همه  به بهانه چشم های تو جنگیدم که فتح الفتوح من بودند  و تو ملکه  هزارساله نبردی بی امان بودی که در چکاچک شمشیرها غنیمتی یافته بودم

اما خاتون

پاشا دیگر آن پسر شوخ شنگ روزهای قدیم نیست که با هربیتی فال بگیرد یا حتی از ریزش شکوفه های بهاری و تو هی بخندی به این خوش باوری من و من جهانی را برای خنده ات بگردانم.

زمان سخت ترین دشمن آدمی است حتی به چشم مردان سپاهم دیگر همان سردار سابق نیستم.

حالا مردی شده ام با زخمی عمیق بر صورت و دستهای زبر شده از ضرب شمشیر که دیگر لطافتی را حس نمی کند.

و من درد می کشم  از آن چه سرنوشت بر سرم آورده است

درد من را به بن خرمایی رسانده است تا رنج زایش را کمتر بدانم از رنج ندانستن به فهم نتوانستن ، و حالا جنگجویی بی سپرم که می دانم  نخواهم توانست

 تو ، دل شاد باش خاتون

پاشای همیشه عاشقت


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله پزشکی پزشک مهربان وبلاگ دانش آموزی مدرسه همت گروه تلگرام آموزش مدیریت با بازی قلعه . بزرگ ترین بانک مشاغل شیراز فیلتر آب چیست؟ همنوردان Twice مدرسه شاد